وقتي مهاجر خسته مي شود!!!
تنهايي فقط بار احساسي ندارد، بار جسمي آن هم كم از جنبه روحي اش نيست و مهاجر چه تنها مهاجرت كرده باشد چه با خانواده به واقع با گوشت و خونش لمس مي كند كه ساختن و به دوش كشيدن بار يك زندگي بدون كمترين كمك و حمايت چقدر سخت است. براي نسل ما كه معمولاً از حمايت و پشتيباني بي دريغ پدران و مادرانمان بهره مند بوده ايم حقيقتاً كنار هم گذاشتن پازل كاركردن، خانه داري، بچه داري و به احتمال قوي درس خواندن خيلي سخت است و حوصله و توان مضاعف مي طلبد!!! هرچند از محبت دوستان و آشناياني كه در موقع لزوم از هيچ كمكي دريغ نمي كنند نبايد گذشت اما در اين كشور هم نمي شود و نمي توان در هر زمان و مكان و موقعيتي روي كمك ديگران حساب كرد.
بگذريم، من تنها مهاجرت نكردم اما به چشم خود ديده ام كه شروع يك زندگي جديد براي يك مهاجر منفرد از فراهم كردن اسباب و لوازم زندگي گرفته تا بازكردن حساب بانكي و گرفتن گواهينامه، هماهنگي براي وصل كيبل و اينترنت (البته در هر مورد بعد از كلي صرف وقت براي انتخاب مناسب ترين سرويس)، بوك كردن آسانسور براي يك تاريخ و ساعت خاص براي حمل اثاثيه و صد البته اسمبل كردن كامل يك دست ميز نهارخوري يا دراور! و …. چقدر سخت و زمان بر است. گفتن و اجرايش روي كاغذ آسان است اما پاي عمل و جزئيات و ده ها اتفاق پيش بيني نشده كه به ميان مي آيد گاه امان آدم بريده مي شود.
برويم سر مشكلات دست تنهايي يك خانواده مهاجر كه به نوعي داستان زندگي من است و اتفاقات خنده دار و بعضاً در لحظه گريه دار و اعصاب خردكني كه گاهي فقط خسته ات مي كند و گاهي هم دور از جان شما آدم را به غلط كردن مي اندازد!!
فصل اول: تازه سركار رفته اي و مرخصي آن چناني نداري يا كار و مسؤوليتت آن چنان زياد است كه يك روز نباشي هزار تا كار مي خوابد و روزهاي بعد بيچاره مي شوي، بچه جان بيمار است و مهدكودك (دي كر) از پذيرفتنش امتناع مي كند و مامان جان و خاله جاني هم در كار نيست تا با يك تلفن بچه را روي چشمشان قبول كنند و تازه هزار تا قربان صدقه هم بروند! آن وقت صبح اول صبح تو مي ماني و يك بچه بيمار روي دستت و تصميم به بازگشت به خانه يا رفتن به سر كار. در يك لحظه حياتي سوپرمن مي شوي و تصميم مي گيري بچه را به كولت بكشي و يك روز تمام در نقش يك كارمند و يك مادر نمونه به صورت همزمان ظاهر شوي!!! (تازه اگر آنقدر خوش شانس باشي كه مديرت با لبخند از تو و بچه جانت استقبال كند). بحث تلخ تر از زهر پرستاري از يك بچه مريض و مكافات دارو خوراندش را هم اصلاً نمي گويم كه مرثيه ايست براي خودش!!!
فصل دوم: خوشحال و خندان با همسر و بچه جان براي خريد لوازم منزل يا خواربار مي روي و مشغول چرخ زني مي شوي و تمام تلاشت اين است كه تا حوصله همسرجان و بچه جان سر نرفته كار را تمام كرده و بيخودي مال نوردي نكني و تمركزت را بر روي كالاهاي اساسي بگذاري! بچه جان (و در بسياري موارد همسرجان!!) هم كه به دلايل معلوم نه تنها از چنين مكان هايي لذت نمي برد بلكه همان اول يا بالاخره در آخر كار شيريني يك خريد دلچسب را هم به دلت مي گذارد، و در نهايت يا بايد به زور از روي دستگاه هاي ماشين بازي پولكي پايينش بياوري و يا مانند دونده هاي دوي استقامت كل مال يا فروشگاه را به دنبالش بدوي و هر بار با يك ذوق و جيغ كودكانه وارد مرحله هيجاني بعدي شوي و بدتر از آن كه گاهي هم مجبوري صبورانه و به روش جهان اولي برايش توضيح دهي كه آن چه مي خواهد به هزار و يك دليل قابل خريدن نيست اما خوب كارگر نمي افتد و طبق معمول از او اصرار و از تو انكار و خلاصه كش و واكش!!! در اين ميان لبخند شيرين كانادايي هاي بچه دوست و مهربان و شنيدن جملاتي مانند «شي/هي ايز سو كيوت» مانند خنجري به قلبت فرو مي رود اما در عين حال بايد به بهترين شكل ممكن ابراز احساسات خالصانه آن ها را نيز پاسخي در خور دهي و در همه حال خونسردي ات را حفظ كني!! خوب اين هم از خريد كه يكي از فصول زيباي زندگي هر زني است!! و از آن جايي كه در برخي موارد نظر همسرجان حتماً بايد در آن لحاظ شود نمي تواند به تنهايي به خريد رفت!!
فصل سوم: و بالاخره امان از آن روزي كه در عين بي كسي و دست تنهايي خودت مريض شوي و مجبور باشي كماكان تمام مسووليت هاي زندگي و كار را با حال مريضي انجام دهي و خم به ابرو نياوري. اين جور مواقع با ديدن اولين علايم يك سرماخوردگي ساده تا خداي نكرده مشاهده علايم مشكلات حادتر هزار فكر و خيال به سرت مي زند و ترس تمام وجودت را فرا مي گيرد، نكنه چند روز بيفتم، كارم چي مي شه؟ بچه؟ زندگي؟
اين جور وقت هاست كه آرزو مي كني كاش دست مهرباني بود تا ياريت كند، كاش مي توانستي فارغ از هزار و يك دغدغه كوچك و بزرگ كمي استراحت كني تا انرژي دوباره اي بگيري و دوباره آغاز كني، كاش مادري بود كه بي منت و بي بهانه و حتي از خدا خواسته خودت و خانواده ات را حمايت مي كرد و دست نوازشش مي شد مرهم تمام خستگي هايت! تا روزي كه بتواني كسي را چه از نظر بعد مسافت و چه از لحاظ صميمت و اطمينان خاطر بيابي تا در مواقع لزوم به كمكت بيايد، اين مشكلات به ظاهر ساده و پيش پا افتاده كه در مقايسه با بسياري مشكلات اساسي تر گاهي به چشم نمي آيند جسم و روحت را بدجوري مي آزارد.
نگران نشويد اما بدانيد كه آدم ها هر چقدر هم كه قوي باشند و پر انرژي، گاهي خسته مي شوند و نياز دارند كه ذهن و جسمشان را به قولي ري استارت كنند! اين جزئي از روند طبيعي مهاجرت است، نترسيد و گمان نكنيد كه كم آورده ايد، ما آدم ها آن قدر ظرفيت داريم كه گاهي خودمان هم باورمان نمي شود اين آدم، خودمان هستيم، درست مثل تكه سنگي كه زخمه پيكرتراش را به جان مي خرد تا به مجسمه زيبايي بدل شود.
خوش باشيد و پر تلاش
- چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۹۹ ۰۹:۵۰ ۸۳ بازديد
- ۰ نظر